داستان کوتاه
يكشنبه, ۲ آبان ۱۳۹۵، ۰۹:۰۶ ب.ظ
بسم رب النور"
تا سحر چشم از نرجس بر نداشت باورش نمی شد ؛
انگار نه انگار که قرار است خبری شود ، داشت کم کم شک می کرد.
صدای امام از اتاق دیگر بلند شد :"شک نکن عمه وقتش شده."
برگشت نرجس از درد به خود می پیچید
نشست کنارش دست هایش را دور شانه های نرجس حلقه کرد سوره ی قدر خواند برایش ؛
صدایی همراهی اش می کرد کودک از توی شکم مادر " انا انزلنا " می خواند.
(برگرفته از کتاب « تا همیشه آفتاب » از مجموعه کتب 14 خورشید و یک آفتاب)
۹۵/۰۸/۰۲